شایگانشایگان، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

خاطرات جنینی و کودکی

واكسن 6 ماهگي شايگان

تو خانه بهداشت خيلي بد بهت واكسن را زدند كلي جيغ كشيدي، اون مرد آمپپول زن خيلي عصباني بود، دلم برات سوخت، مركز بهداشت گفت وزنت و قدت زياد نشده، بهتره غذا خور بشي كه البته من زودتر كرده بودم، گفت دو هفته ديگه چك كنيم، اگه وزن نگرفته بودي بايد آزمايش بدي. عصر كه شد پاهات درد گرفت برات كمپرس آب سرد گذاشتم. شب هم يك ساعت يك ساعت ساعت گذاشتم كه خداي نكرده تب نكني. خلاصه با خيس كردنت و اب زدن به سر و صورتت و دلت و .. تبت را مي اوردم پايين. يك روز و نصفي تب داشتي اما بالاخره تبت پايين اومد و همه را خوشحال كردي.فدات بشم من. ...
26 خرداد 1393

توي تشت نشستن شايگان

براي پايين آمدن تب شايگان مامان جون تشت را پر از آب كرد و شايگان را گذاشت توش انقدر دوست داشت. دست را كه محكم مي زدي تو تشت صدا مي داد مي خنديد و بعد با دستش مي خواست اب را بگيره. ولي انقدر خودش را دوست داشت تشت را محكم گرفته بود. فكر كنم از آب خوشت اومده بود. ...
24 خرداد 1393

غذا خور شدن شايگان درروز تولد بابا جلال

ديگه توي 5.5 ماهگي داشت پاي چشمات سياه مي شد، گفتم بهتره غذا خورت كنم. براي همين فرني برات درست كردم اصلا دوست نداشتي، مي نشوندمت بهت مي دادم نمي خوردي لب هاتو محكم مي بستي و صورتتو اون طرفي مي كردي. از فرداش بردمت تو حياط و اونجا حواستو پرت كردم و بهت دادم. بعدا فهميدم چون خيلي سفت بوده نمي خوردي، رقيق ترش كه كردم مي خوردي. بعذ از يك هفته حريره بادام برات درست كردمف دوست داشتي،اما خوب نمي تونستي بخوري. البته بهتر شده بودي. مدتي بود كه قاشقتو مي دادم دستت كه باهاش آشنا بشي، اما چند باري باهاش دارو بهت دادم ديگه تا مي ديديش لب هاتو مي بستي. قربونت برم من ...
19 خرداد 1393

كار جديد شايگان

روز 26 ارديبهشت 93 وقت برگشت از مريوان دوتا لب هاتو گذاشتي رو هم و صدا در آوردي و آب دهنتم باهاش مي زد بيرون. من برات اين كارو نكرده بودم نمي دونم از كجا ياد گرفته بودي اينو. خيلي با مزه بود الانم كه 29 ارديبهشته ديدم دو بار خودت به راحتي قل خوردي و راحت دستتو از زيرت بيرون آوردي و شروع كردي به سينه خيز رفتن. البته قبلا هم اين كارو كرده بودي اما به سختي. ولي الان راحت. قربون پيشرفتت برم. در حال حاضر صبح ها برات baby enishtain  را مي ذارم بعدشم اهنگ شاد كودكانه مي ذارم و برات مي رقصم. خيلي دوست داري. جديدا هم تا بيكار مي شي غر مي زني. دوست داري همش بغلت كنند. فدات بشم. در حال حاضر با كمك من مي نشيني ...
29 ارديبهشت 1393

انگشت شست خوردن

جديدا شستشو پيدا كرده و مي كشه روي دندون هاي نيشش و اگه هر چيزي كه به دستش مي خوره سريع مي بره سمت دهنش. منم سعي مي كنم اجازه بدم اين كارو بكنه. چون شناخت بچه ها از طريق دهانشونه فعلا. ...
29 ارديبهشت 1393

شايگان و گرماي هوا

جديدا تهران كه خيلي گرم شده مجبور شديم پنجره ها را باز بذاريم، شايگان را مي ذاريم تو پشه بند. تو پشه بند كلي ذوق مي كنه، عكساشو مي بينه اما خوب عوضش پشه ها نمي خورنش. ديگه استين كوتاه و شلوارك مي پوشه.فدات بشم من. قربون خط هاي پا و دستات بشم من.
29 ارديبهشت 1393

مسافرت به سنندج و مريوان و اورامان

روز 23 ارديبهشت بود كه با مانلي اينها رفتيم كردستان. شب كه رسيديم رفتيم كبابي. شما را گذاشتيم رو ميز. بچه خيلي خوبي بودي. فرداشم كه رفتيم مريوان كنار درياچه زريوار، چون گرم بود لباساتو در آوردم با شورت بودي. كلي ذوق مي كردي و همه جا را نگاه مي كردي. بعد هم كه رفتيم بازار . آقا آرام كه فروشنده لوازم بهداشتي بود با داماداش از شما عكس گرفتند و آقاي ثابتي هم كه لوازم برقي را گرفتيم با داداشش عاشق شما شده بود و بغلت مي كردند و با بابات رد و بدل موبايل كردند كه براي عروسي دعوتمون كنند. خانم هاي كرد را كه مي ديدي انقدر قشنگ بهشون لبخند مي زدي كه مي گفتند چقدر شما خوش اخلاقي. بعد هم كه رفتيم اورامان و از اونجا هم برگشتيم تهران. اين هم از سفر مريوان ...
26 ارديبهشت 1393

ابراز احساسات شايگان پشت تلفن براي صداي مامان جون

دقيقا روز بعد از اومدن از گلپايگان مامانم كه زنگ زد خونمون، صدا را گذاشتم رو اسپيكر. تا شروع كرد به حرف زدن انگار شايگان صداي مامانم را شناخت مي خواست تلفن را بخوره و دست و پاهاشو شروع كردبه تكون دادن. اما بعد از يك هفته فراموش كرده.
21 ارديبهشت 1393