شایگانشایگان، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات جنینی و کودکی

بلند كردن سر،خنده معنادار

تقريبا توي اوائل بهمن ماه مي تونستي با دوتا دستات بلند شي روي بالش و دستاتو صاف كني و سرتو بالا كن و بچرخوني و سرت را از اين طرف به اون طرف بذاري. صحنه خيلي جالبي بود وقتي اين كارو كردي كه عكسشم گرفتم. حالا ديگه دمر راحت مي تونم بذارمت. اما تو نيمه اول بهمن ديگه خنده هات معنا دار شدند.آدم هاي شناس را ميشناختي و لبخند مي زدي. الان وقتي با لب بالا و چانت بازي مي كنم و شايگان را صدا مي كنم، مي خندي. گاهي اوقاتم چشمك هم مي زني.:) تو 22 بهمن كه رفته بوديم گلپايگان بغل بعضي ها كه مي رفتي غريبي مي كردي و لب هاتو مي دادي پايين و ابروهاتو بالا و بعد گريه مي كردي. همه مي گفتند اين بچه غريبي مي كنه. من كه باورم نمي شد. اما انگار درست بود. آخه چند...
28 بهمن 1392

واكسن دو ماهگي

رفتيم با دايي رضا واكسنت را بزنيم. دايي رضا پايت را گرفت. خانمه واست زد. من رفتم بيرون واستادم.دلم واست كباب شد.بعد از ظهر جاي واكسنت قرمز شد. واقعا از گريع زجه مي دي. دلم خيلي برات مي سوخت. تازه كشف كردم كه اگه پاتو تكون ندي دردت نمي گيره. پاتو محكم واست نگه داشتم. نصفه شبم تا ساعت 3 بالا سرت بوديم من و بابايي تا از درد پا خوابت برد. امروزم نمي دونم چرا اما كم اشتها شدي. خيلي نگرانم. هر چي هم كه بهت ميدم تو معدت نمي مونه. فكر كنم به خاطر باز گذاشتن پهلوت باشه. حالا حوله داغ كردم گذاشتم رو پهلوت. خوابت برده. انشا الله كه خوب بشي عزيزم
26 بهمن 1392

رفتن به گلپايگان

از بس كه پشت تلفن صداهاتو واسه مامان جونت گذاشتم خسته شدم. بالاخره بعد يك ماه مامان جونت ديدت. كلييييييييييييييييي خوشحال شد.صبح ها مي اومد  از تو رختخوابت برمي داشتت، مي برد پيش خودش مي خوابوندت و لذت مي برد.بچه زهرا جون، رزا هم به دنيا اومده بود ، رفتيم خونشون. شما همش خواب بودي. اونجا عكس گرفتيم.همه مي گفتند خيلي بزرگ شدي پف صورتت خوابيده و صورتت باز شده و كپي مامانتي. باز همون شب مامان جان و باباجان اومدند ديدنت. فردا شبم همه رفتيم خونه مامان جان. تو بغل عمو مهدي صدات در نمي اومد. 3 ساعت تو بغلش بودي مي بردت گردش علمي. بعد هم محكم از دستات بوس بر مي داشت. عمو مجيد هم تا اومد يك سلامي به همه كرد و سريع رفت دستاشو رو بخاري گرم كرد ب...
21 بهمن 1392

رفتن به بابل

دم در همه منتطرت بودند كه ببيننت. مامانت آب به آب كه ميشد شايگان جون دل درد مي گرفت. اونجا هم رفتيم خونه دو تا از دوستاي بابايي. راستي ما با يكي از دوستاي بابايي اومده بوديم شمال. تو ماشين صدات هم در نيومد. ماشين را خيلي دوست داشتي. ...
25 دی 1392

رفتن به گلپايگان در 10 يا 15 روزگي

تا رسيديم گلپايگان باباجان و عمو مهدي اومدند خونمون با عمو سعيد و فرناز .سريع باباجان اذان را تو دو تا گوشت خوند. من گريه ام گرفته بود. فردا شبش رفتيم خونه مامان جان اونجا مليكا جون هم بود كنار هم عكس گرفتي. عمه افسانه اينها هم اونجا بودند امين همش بغلت مي كرد. همه دوستت داشتند كوچولو. زهرا جون هم منتظر اومدن ني ني اش بود. انشا الله به سلامتي. راستي مامانم اونجا همه را دعوت كرد به خاطر شما كوچولو. عكس يادگاري دسته جمعي هم گرفتيم.   ...
9 دی 1392

كنجكاوي شايگان

شايگان جان از همون روزاي اول چشماشو باز مي كرد و با كنجكاوي دورو و برو نگاه مي كرد. بابا جلال بهت ياد داده بود زبونتو بيرون مي آوردي و از منم ياد گرفته بودي لب هاتو غنچه كني. يه خرده كه گذشت وقتي كه مي خواستي دستشويي كني لبهاتو غنچه مي كردي. فدات بشم. چشم هاتم همش دنبال نور بود و ادم ها را با دقت نگاه مي كردي. از عوض شدن هم بدت مي اومد اولاش همش گريه مي كردي. و هميشه چشمات باز بود كه همه تعجب مي كردند. چند تا عكس هم از ارتباط بابايي با شما مي ذارم. ...
4 دی 1392

خاطرات داخل خانه در روزهاي اول تولد

عمه مژگان زحمت مي كشيد شايگان را عوض مي كردند بعد كم كم به منم ياد داده بودن منم عوضش مي كردم. براي حمام كردن هم يك بار با خود عمه مژگان رفتم تو حمام و يادم داد كه چطوري بشورمش. خيلي برام لذت بخش بود. و شبها كه شايگان دل درد داشت سعي مي كردم خودم را درگير كنم تا دستم بياد بچم چطوريه. از روي دل درد شبها گريه مي كرد كه عمه مژگان رو پاش تكونش مي داد تا ساكت بشه اما من خودم سر يك هفته خودم از عهده كارام بر مي اومدم. چون هر چي باشه آخرش بايد خودم كاراي ني ني ام را انجام بدم. فهميده بودم كه شايگان به شير خوردن من خيلي حساسه و باعث دل دردش ميشه كه اونا حذف كردم كه خيلي خوب شد.
1 دی 1392

زردي شايگان و ناف افتادن در بيمارستان

روز سوم كه برديم شايگان را دكتر ، گفتند كه زردي داره و بايد بخوابه. ساعت 10 شب من با شايگان بيمارستان بهمن خوابيديم. شايگان جونم را پرستارها بردند و وقتي آوردند هم من و هم جلال دم به گريه شديم.آخه بچه را لخت كرده بودند و يك دونه چشم بند سرش گذاشت بودند آدم جگرش كباب مي شد. همش بالا را نگاه مي كرد فكر مي كرد اون طوري مي تونه ببينه. دلم براش كباب شد. اصلا از دستگاه خوشش نمي اومد. و توش نمي خوابيد. پرستارها پيشنهاد كردند كه شير خشك بهش بدند اما من قبول نكردم. خلاصه با ترفند هاي مختلف تو دستگاه مي خوايوندمش.شالم را كنار صورتش مي ذاشتم كه بوي من بهش آرامش بده يا با پتو مي ذاشتمش تو دستگاه بعد پتو را برمي داشتم. دو شب بيمارستان خوابيد. شب اول آخر ...
30 آذر 1392

حمام بردن شايگان و ماسا‍ژ شايگان

عمه مژگان شايگان را بردش حمام. حسابي لذت برده بود. منتها زير بغلش را كه مي خواستند بشورند گريه كرده بود. بعدش هم مامان جون بهش لباس پوشاند. بعد از چند ساعت هم شايگان را لختش كرديم و ماساژش داديم تو اتاق. اصلا صداش در نمي اومد. خيلي خوشش اومده بود. بعدشم يك خواب راحت رفت ...
29 آذر 1392